08-29-2014، 04:02 PM
شاه شاهان
نوشته اند:روزی اسکندرمقدونی نزد دیوجانس آمد تا با او گفت و گوکند.دیوجانس که مردی خلوت گزیده وعارف مسلک بود. اسکندر راآن چنان که او توقع داشت. احترام نکرد و وقعی ننهاد. اسکندراز این برخورد و مواجهه دیوجانس بر آشفت و گفت:
_این چه رفتاری است که توبا ما داری؟آیا گمان کرده ای که از ما بی نیازی؟
_آری بی نیازم.
_تو را بی نیاز نمی بینم.بر خاک نشسته ای و سقف خانه ات آسمان است.از من چیزی بخواه تا تو را بدهم.
_ای شاه!من دو بنده حلقه به گوش دارم که تو را امیرند. تو بنده بندگان منی.
_آن بندگان تو که بر من امیرند چه کسانی اند؟
_خشم وشهوت. من آن دو را رام خود کرده ام حال آن که آن دو بر تو امیرند وتو را به هر سو که بخوا هند می کشند.
برو آن جا که تو را فرمان می برند نه این جا که فرمان بری.
نوشته اند:روزی اسکندرمقدونی نزد دیوجانس آمد تا با او گفت و گوکند.دیوجانس که مردی خلوت گزیده وعارف مسلک بود. اسکندر راآن چنان که او توقع داشت. احترام نکرد و وقعی ننهاد. اسکندراز این برخورد و مواجهه دیوجانس بر آشفت و گفت:
_این چه رفتاری است که توبا ما داری؟آیا گمان کرده ای که از ما بی نیازی؟
_آری بی نیازم.
_تو را بی نیاز نمی بینم.بر خاک نشسته ای و سقف خانه ات آسمان است.از من چیزی بخواه تا تو را بدهم.
_ای شاه!من دو بنده حلقه به گوش دارم که تو را امیرند. تو بنده بندگان منی.
_آن بندگان تو که بر من امیرند چه کسانی اند؟
_خشم وشهوت. من آن دو را رام خود کرده ام حال آن که آن دو بر تو امیرند وتو را به هر سو که بخوا هند می کشند.
برو آن جا که تو را فرمان می برند نه این جا که فرمان بری.